در پناه سایه های شب
در لفافه ضخیم همان تاریکی عمیق
که فقط چشمان تو مرا میدید
راه می رفتم و به دفعات از خودم کسر میشدم
همیشه انگار زندگی همین بوده
و مرگ،
همان آستانه آسایش قلبم
بعدها که به تو رسیدم با دیدنم مرا در آغوش کشیدی...
به خاک پناه می آورند اما
استخوانهایشان در خاک وطن نمی پوسد
قبل از مرگ اشک میریخت و میگفت:
وطنم جایی است
که تنها به خاکش می توان پناه آورد
آن هم فقط برای مرگ
نه برای آبادانی
برای ایرانی که از شرم ویرانی
با مرگ به پیشانی خون آلود جوانانش بوسه می زند.
ساعتی در عمق اندوه خویش فرو رفتنی
بر مزار هزاران آرزوی بی کفن زندگی اشک ریختنی
آنگاه به پیشگاه خاک شاخ گلی تعارف کردنی
بی توقع آنکه از دل این شوره زار
از آغوش این ماهیت بی رمق، این جسم خشک
عطوفتی قابل برخاستنی
اینجا همان شوره زار
و من همان شاخه گل بی ریشه ام
بی اندیشه رویاندن
بی اشتیاق پذیرفتن
و تنها در انتظار یک قطره اشک دیگر
برای درک تنها آن لحظه بود
که تمام آن دالان های تاریک را آذین بندی میکنم
وقتی هیاهوی بی واهمه قلبم تنها میل به پیمودن آن تاریکی ها داشت
بی محابا ناشناخته ها را می شکافت
رو به سوی آن هزاران بارقه ای پرامید پر میکشید
و از لابه لای شاخ و برگ آن جنگلهای انبوه
به پیشانی آرامش مرگ بوسه می زد
... و نگریستن من به چشمهای امیدوار تو ای متعال
که چه بی نیاز برای همه آرزوی خوشبختی میکردی.