حتا این تکرارِ کلمه ی "من" هم خوشایندم نیست توی این بیت...
کاش میشد آدمی جایی بره، که نه کسی باشه، نه حتا خودش...
یه وقتهایی، وقتِ نبودنه. وقت حذف شدنه. وقت کنار کشیدنه. وقت فراموش شدنه...
یک قصه بیش نیست غم عشق و هرکسی
زین قصه میکند به زبانی، روایتی
ور خواهی از روایت من با خبر شوی:
برق ستارهای و شبِ بینهایتی...
.
حسین منزوی
.
بگو آیا
روزی فرا میرسد
که ما
صادقانه
بی هیچ آرایهای و کنایهای
بی هیچ ریا و حسادتی
و بی هیچ ترسی
در میان ساقههای گندمهای طلایی عشق
آزادانه به رقص درآییم...
؟
کی میتوان گفتن؟
کی میتوان نگفتن؟
و او
در خاکروبه های کنجِ دیوار یک کوچهی متروکه و کهنه،
جوانه زد.
چه کسی در عالم هستی میدانست،
که او
روزها
با نور طلایی خورشید
چه صحبتهای گرمی دارد؟
و گاهبهگاه،
باد ملایمی، نسیمی، هوای تازه ای که از پشت دیوار های کوچه میرسد،
به چه رقصهایی او را وا میدارد؟
او
و ساقهی نازکش
- جوانهای در فراموششده ترین انزوای جهان-
سبز
و شیفتهی نور
در خلوت
و
در تنهایی
آشنا با هر بسامدی از صوت
آشنا با هر ضخامتی از باد
.
.
.
.
"رجب" رسید
و این
- این هوای خوش
این پاکیِ لحظه
که در ذرات اتاقم نشسته-
هدیهایست که با خودش آورده برایم.
اگر میشد
دست میانداختم به گردن لحظههایش،
دامناش را میگرفتم،
و نمی گذاشتم برود، بگذرد، و تمام شود
چقدر زیبایی زمان!
چقدر زیبایی و شگفت.
آدمی دوست دارد بنشیند تماشایت کند،
سپری شدنت را ببوسد و نگاه کند
نفس بکشد در هوای زمانی که تویی.
آدم حیفش میآید که مشغول بشود،
و فراموش کند کجای زمان ایستاده..
ما
از پسِ سالها سرکوب و تحقیر
از پسِ سالها نگاهِ اشتباه
به اینجا رسیدهایم..
زخمی اگر به پایمان ماندهست،
سکوتی اگر در گلویمان گیر کردهاست،
یادگار این جادهی ناهموارست
ما
سیب میخوریم
و لبخند میزنیم
و به دوربینها نگاه میکنیم
و گوشهی چشمهایمان،
آرام،
چینهای کم عمقی مینشیند
و گوش میسپاریم
به حرفهای آدمیان
به تعریفها و قصهها
به همهمهها و شلوغیها و تب و تابها
و چای
- با قند یا بدون قند -
مینوشیم
و باز گوش میدهیم
به پر حرفیهای تبدار و پر شور آدمها.
ما از پسِ تلاطم آمدهیم، اینچنین که آرامیم
.
.
.
میان اینهمه شعر این یکی برای خودم
برای آخر غمگین ماجرای خودم
سرم غروب به بالای دار خواهد رفت
خدا کند که ببخشد مرا خدای خودم
یکی شدیم و افسوس آخرش این شد
که اشتباه بگیرم تو را به جای خودم
تو بی گناه اسیری بگو به قاضی شهر
بگو اضافه کند روی جرم های خودم...
دیدی گذشت آن همه آشفتگی پری؟
دیدی خودت در آینه...دیدی که بهتری!دیدی سپیده سر زد و آخر به سر رسید
شبهای بی ستاره و بی ماه و مشتری
او تکیه گاه محکم تنهاییات نبود
باید که میگذشتی از آن شانه سرسری
حالا قلم به دست بگیر و بیافرین
با واژههای تازه مضامین دیگری
جای غزل قصیدهی مردافکنی بگو
از زن...زنی رها شده از حس دلبری
باید زنی جدید زنی بخش ناپذیر
از تکه تکههای خودت در بیاوری
حالا به جای آه خودت را صدا بزن
با تارهای زخمی این لهجهی دری
گردآفرید باش و بپوشان لباس رزم
بر قامت نشسته به پیراهن زری
آری درون آینه خود را نگاه کن
در این لباس تازه چقدر از همه سری
حالا کمی بخند...چرا گریه میکنی؟
غم دیو کوچکیست.. نترس از غمت پری
سیده_تکتم_حسینی
بچه بودم و غیرِ عیدی و عشق،
بچهها از جهان چه داشتهاند؟
درِ گوشم فرشتهها گفتند:
لای قرآن "تو" را گذاشتهاند...
ننّھا شہزادہی من...
باورم نمی شد، شب عید نوروز...
عیدی من وجود تو بود..
این افسانهها که بین ماست، این داستانها که کسی درک نمیکند، با کدام زبان برای آدمیان قابل هضم است؟ :))
.
.
پن: گاهی سکوت بهتره.. چطور بگم اخه؟...
عجّل...
دوازدهمین شب تعطیلات کرونایی از نیمه گذشته و من خوابم نمیبره... صدای صادق آهنگران توی گوشم داره میپیچه و دلم آشوبه.
"کربلا منتظر ماست بیا تا برویم..."
پروازا رو بستهن و بابا نمیتونه برگرده ایران و من تند و تند مقالههای تازه ی این ویروس چموش رو میخونم و آخرش به یک عالمه نظریه ی اثبات نشده میرسم. توی بلاتکلیفیها و دلنگرونیای مختلفی داریم پرسه میزنیم. نمیدونم آخر این قصه به کجا میرسه...
دلم کربلا رو میخواد. بین الحرمینی که شک ندارم خدا رسما اونجا از همیشه نزدیکتره. همه ی صحنه های اون سفر یهویی دوتایی محسن و من میاد توی ذهنم، بارون شدیدی که به محض رسیدنمون به کربلا شروع شد و کوچههای خیس منتهی به حرم و اشکهایی که توی اون بهشت بین الحرمین عین خود بارون بهاریش صورتمون رو میپوشوند. آاااخ که چقدر بوی اونجا رو میشنوم. عطر اونجا رو حس میکنم انگار که همین الان اونجا بودم. انگار که کوچه پس کوچههای نجف رو همین الان طی کردهم تا برسم به کوچهی حرم. انگار که از گرد سفر رسیدم و توی بارگاه معطر کاظمین خوابم برده. به قول حاج اسماعیل، حضرت خودش خوابت میکنه! چون که میدونه تو خستهای. اگه تو حرم خوابت برد خجالت نکش! تو مهمونی.. تو زائری.. خودش هوای مهموناشو داره..
هنوز دقیق نمیدونم چی شد که این همه دور شدم. شکستهتر شده این دل، دلِ بدون حسین...
اونقدر تدریجی بود و آروم که نفهمیدم دلیل اصلی کدومه. اما میدونم هرچی که این وسط باقی مونده و منو به سمت خودت میکشونه، واقعیت محضه. از همون لقمه ای منشاء میگیره که بجه که بودم دادی به دستم. توی حیاطِ اون خونهی حیاتدارِ آخر کوچه.
من میدونم که تو داری صدام میکنی. من میشنوم. جنس صداتو میشناسم. لیوان آب اگر از دستم میفته دست تو رو میبینم. توی صفحه به صفحه ی هریسون حتی. توی جزوههای لورنس و توی فیبرهای نوری مخابرات. هرچی بیشتر صدام میکنی بیشتر دلم میخواد خودمو از توی اون گاوصندوقی که درشو هزارتا قفل زدهم بیارم بیرون. همونی بشم که روی سلولهای تنش کار کرده بود که بدون اذن تو یه چیکه آبم نخورن. با همون چهرهای که ترم ۳ وقتی رفتم از استاد کشتگر سوالامو پرسیدم، چن ثانیه فقط نگام کرد و یهو گفت:" آخ که نمیدونی صبحها وقتی با این لبخندت وارد کلاس میشی چه دلی ازم میبری چقدر انرژی میدی بهم." اون لبخنده کجاست؟ اون لبخنده از یه چیزی نشات میگرفت که فقط خو دم میدونمش... میدونی چندوقته دیگه اونطوری نیستم؟...
گرفتهههههه بدجورررر این دل. هرچی بیشتر این بچه رو از گاوصندوق میکشم بیرون بیشتر میفهمم چقدر فراموش شده و خاک خورده اون همه رازی که پنهون کردم همهی این سالها. میشه ترمیمش کرد؟ میشه بالای سرش حمد خوند و زنده اش کرد؟...
مقاله میخونم و درس میخونم و شعر میخونم و کتاب داستان و قرآن. فیلم میبینم و اخبار میبینم و کلیپ آموزشی میبینم و عکسای اندوسکوپی. چرا آروم نمیگیرم چرا یه بیقراری سختی افتاده به جونم؟ چرا هنوز یادت نیفتادم اشکام سرازیره؟ چیزی باید بدونم؟ چیزی قراره بهم بگی؟...
تصویر همه ی لحظههای بودنم تو کربلا جلوی صورتم مثل رویا مثل آرزو میگذره و من اونقدر زنده و ملموس حسش میکنم که همین روزاست توی اشتیاقش تب کنم و بمیرم. ولی نه. تب مال آدم خوباست... توهمش مال من.
(هوممم نوشتن سخت نیست وقتی که اینطوری خودمو رها از هر قید نوشتاری میکنم درست مثل داستایوفسکی. نوشتن برای خود خودم سخت نیست. مثلا میشه همینجای متنم اینو اضافه کنم که paget disease یه کابوس تلخ شده برام و فقط خودم میفهمم که چرا اینو گفتم.)
هرچی بیشتر میگذره، بیشتر حس شرمندگی و دوری منو فرا میگیره. اما همزمان بیشتر به یه سری چیزا پی میبرم. من عاشق تنها بودنهامم. خلوت کردنام. سکوت. من عاشق این دنیای آبرنگی ذهن خودمم. شبهای تعطیلات کرونایی میگذرن و هم از خدا میخوام ریشه کنش کنه هم ازش میخوام که...
.
راستی
من دیدم ممکنه دیر بشه،
زود زود بهش گفتم تنها راه نجات تویی.
.
.
یه حسی بهم میگفت شیخ ابوالحسن خرقانی زمان ما، باید همین خودمون باشیم...
.
.
حدودای دو هفته مونده یا مقلب القوب ثبّت قلوبنا علی دینک.
بامداد ۱۵ اسفند ۹۸
درست قبل غروب آفتاب بود. توی ذهنم هی مرور میشد این آیه: لقد خلقنا الانسان فی کبد... که همانا انسان را در رنج آفریدیم...
تشنه بودم. به خیابون نگاه میکردم. و به آدمهایی که تند و تند پی کارهاشون میرفتن. یه وقتهایی، راستش، از گوشه ی پیاده رو به هیاهوی آدمها نگاه میکنم. بعد، به اوج گرفتن همه ی این سروصداها موقع عصر و اول غروب، و بعد هم به خاموشی نسبی شهر توی ساعتهای پایانی شب..! فرداش، دوباره شلوغی و شروع یه عالمه فعالیت؛ هرکس پی کاری و دنبال چیزی و هزاران تا مشغله.. مدام به این سیکل نگاه میکنم و میرم توی این فکر، که چندتا از ماهایی که گرفتار این پیچیدگیهای شبانه روزمون هستیم و سرمون رو توی مسائل مختلف فرو کردیم، میون کارهای مهم و غیرمهممون سر بلند میکنیم و به هدفِ آخر این سیکل و این زندگی فکرمیکنیم؟
چندتامون دنبال اون آخر آخریه هستیم؟..
.
هنوز نوبت من نرسیده بود. داشتم باربارا رو ورق میزدم و معاینه ی قلب رو میخوندم. دلچسب بود... هنوز به صداهای قلب نرسیده بودم که صدام کردن، روی تخت جراحی دراز کشیدم و یه پارچه آبی که یه قسمتش به اندازه ی یه مستطیل ۶ در ۸ بریده شده بود روی صورتم پهن شد.
بی حسی با سرنگ کوچیک انسولین تزریق شد. کار شروع شد. صدای دستگاهها پیچید توی گوشم..
هروقت درباره ی چیزی احساس ترس میکنم، به این فکرمیکنم که نهایتش از دست دادنه. از دست دادنش. از دست دادن هرچیزی. برای کنترل ترسهام، به بدترین اتفاق ممکن، به از دست دادنها، فکر میکنم و سعی میکنم باهاشون کناربیام و عادت کنم. اما، موقعی که تیغ باریکی که توی دستش بود رو دیدم، چشمام رو بستم، یک لحظه فکرکردم که اگه دستش بلرزه و به خطا بره و چشمم رو از دست بدم چی میشه؟..
اول میخواستم به این از دست دادنه فکرکنم، دل بکنم و کنار بیام. اما یهو دلم مچاله شد، یادم افتاد که از این چشم ها هنوز درست استفاده نکردهم. هنوز یک عالم زیبایی و شگفتی و زشتی و خوبی و بدی مونده که ببینم. هنوز دل کسی رو با این چشمها ترمیم نکردم. هنوز مهربون نیستن به اون حد که باید باشن. هنوز خیلی کار مونده بود.. با این چشمها چی دیده بودم؟ چن نفر رو رنجونده بودم؟.. چقدر اشک ریخته بودم؟ چقدرش الکی و چقدرش بخاطر شرمندگیام جلوی خدا؟ چقدر گناه کرده بودم باهاشون؟ چقدر نگاه محبت آمیز؟ چقدر نگاه اشتباه؟.. اصلا این چشمها چقدر از نظر باطنی سالم بودن؟ نمیدونستم...
صدای دستگاه بیشتر شد. دماغم پر از بوی الکل بود.
هی مرور میشد تو ذهنم: الم نجعل له عینین؟...
نمیدونستم چی توی این سوره بود که اون روز اینقدر تو ذهنم آیه هاش میچرخیدن.. و لساناً و شفتین؟ و هدیناه النجدین؟...
.
انگار نفَسی که به زحمت بالا میاد تا بعدش رها بشه،
انگار جونی که به لب میرسه تا خلاص بشه،
همینقدر توی مشقّتِ درگیری با جهان بیرون و جهان درون، قبل از یه گردنه ی سفت و سخت ایستادهیم. باید ازش گذشت تا بشه راحت نفس کشید. باید سختی قورت دادنش رو تحمل کرد تا بعدش راحت بره پایین. باید ازین نفَسهای آخرِ این شیب تند سربالا گذشت تا بعدش سرازیر شد. باید مع العسر یسرا رو فهمید. اما نمیریم. رد نمیشیم. از این گردنه رد نمیشیم. چرا؟ منتظریم یا ترسو؟ یا بلاتکلیف و راهگمکرده؟ فلاقتحم العقبه.. اصلا میدونیم گردنههه چیه؟..
.
بهش میگم استاد! من حرف هیچکی رو قبول ندارم. چون هیچکی مث من، و توی شرایط من نبوده که بخواد بهم راهکار و چاره بده. من لازم دارم یکی که پزشکی خونده و سطح دغدغه هاشم یه روز مثل من بوده باهام حرف بزنه. شما بگید استاد! شما که تا این سن رسیدید، شما که هزارتا ازین گردنه ها پشت سر گذاشتید، چطور تا این مرحله رفتید و با سوالهای حل نشده کنار اومدید؟ اصن حل شدنی در کار هست؟ پاسخی هست؟ یا داریم سیزیفوار هرروز فقط دنبالش میکنیم و هیچ؟ سرشارم استاد. سرشار از یه وجود تهی. و دوست ندارم هیچکس بفهمه که اینچنین با زندگی در افتادم. با معناها. با بی معناییها.. و گوشم پر شده. از کتاب و حرف و نقلقول. از انواع نظریات و راهنماییها. از حرفهای مشاورا و بزرگترا.. همه حرفاشون خوبه ها، راهکارهاشون خوبه ها، ولی اون اتفاق خوبه که باید تو دلهامون بیفته و جیرینگگگ صدا بده و جادو کنه و خوشحال شیم نمیفته! :)
نگام میکنه. از پشت عینکش. بی اینکه هیچ تغییری تو چهرهش اتفاق بیفته. چند دقیقه مکث میکنه. پرزنت ایلنسی که براش توضیح دادم بنظر کافی میاد. و بعد، تشخیص میذاره رو حرفهای من: مشکلت اینه که شرایطت رو همیشه دستمایه ی قضاوتهات میکنی. وقتی اتفاقهای خوب میفته خوشحال میشی و روبراهی. وقتی اتفاقهای خوب نمیفته پکری. حالات درونت برحسب بیرونت تغییر میکنه. خوشحال میشی عصبانی میشی جوگیر میشی.. درحالیکه باید "تو" مرکز جهانت باشی. باید رفتارهای تو اطرافت رو تحت تاثیر قرار بده. اونقدر پُر باشی که شرایط بیرونی کمترین سهم رو توی تغییرحالتهات داشته باشه. بذار خیالت رو راحت کنم. حالت خوب نمیشه تا زمانی که به خوب شدن حال بقیه نپردازی. منظورم خوب شدنای اساسیه. چه کوچیک چه بزرگ اما اساسی. چقدر کار خیر بلدی؟ چقدر دستگیری بلدی؟ تنها راه نجات خود، نجاتِ بقیه است. هرچقدر بیشتر دلت رو پر از محبت به جهانت و کمک کردن به همه آدمها و حتی حیوونها کنی، پر تر میشی. هرچقدر پر تر بشی، بیشتر مرکز جهانت میشی. کمتر تاثیرپذیر از حوادث بیرونی میشی. گرهی اگه باز کردی، اون وقت بیا ببینم هنوزم حالت خوب نیست یا نه؟..
من زل میزنم بهش. طوری که بفهمه دارم بهش میگم استاد! حرفاتون شبیه آیههای سوره فجره. شبیه سوره بلد. شبیه حرفهای فلاسفه.. اما من هنوز قانع نشدهم...
نگاهم میکنه. میفهمه که هنوز درک نکردهم حرفهاشو. ذهنم رو میخونه و میگه: اگه بهت بگم فلان شربتِ شیرین رو بنوش، با بی میلی میگی بنوشمش که چی؟ اما اگر نوشیدی و گوارای وجودت شد و به دلت نشست، میگی چه خوب شد که چشیدمش. و باز هم تشنه تر میشی. بعضی کارا رو باید "انجام" بدی تا اثرش رو بذاره. بعضی کارا رو شاید توی خمودگی و افسردگیت رغبتی به انجامشون نداشته باشی، اما وقتی انجامش دادی میفهمی خود خود راه نجاته.
[سرم رو میندازم پایین..]
یادت هم نره بی هدفی آدم رو افسرده میکنه. این یه مورد خیلی شایعه تو جامعه! هدف های متعالی داری؟ آرزو رو نمیگما، هدف. یعنی چیزی که هرروز با فکرش بیدار شی و شب با فکرش بخوابی. هدف نداشتن باعث میشه حتی تمام اتفاقای خوب بعد از یه مدت بی مزه بشن. اما هدف داشتن، تمام اتفاقهای بد رو هم شیرین جلوه میده. یه جور خار مغیلانه.راه افتادم، توی تاریکیهای شب، زیر نور چراغها. با یه چشم بسته. با یه چشم باز. یه چشم بیناتر..
مردم نگاهم میکردن.. با چشمهای باز. با چشمهای بسته..
.گفت داغ تو شرح کامل نهج البلاغه است...
.
.
.
دستهایخالی
صورتسیاه
برای عزادار بودن کافی نیست؟...
.
.
.
.
.
.
من توی هفت متریِ کسی ایستادهم که داره از قرآن تو دفاع میکنه..
از عمق حرفهات...
میخوام این سینه رو بشکافم.. این قلب رو بشکافم و حرفهام رو بزنم...
اما این خونه ی امن از من گرفته شده...
.
.
.
هیچی بهتر از سکوتی که از فرط این وضعیت دارم و خودت تا آخرش رو میخونی نیست...
من اون عروس مو بُلَند پر از آرایش و پر از اضطرابم که توی اون ماشین گلکاری شده نشسته بود، بعد از ظهر، کنار خیابون، منتظر.
من اون مکعب روبیک توی دستای اون پسربچه ی حواس پرتم وقتی که کلهش رو فرو کرده بود تو یقه ی کاپشنش و داشت توی پیاده رو راه میرفت و با دستای یخ زدهش روبیک حل میکرد.
من برقِ ماتِ چشمای رزیدنتم وقتی مریضش با هیجان و قدردانی میگفت یادت میاد دوسال پیش نجاتم دادی از مردن؟؟
من اون عادیشدنِ تدریجیِ کارهای خیر و قشنگ تو نگاهِ دانشجوهای هم رشتهم ام.
من اون نفسنفس زدنای آخرین دونده ی نرسیده به خط پایانم.
من اون از تک و تا افتادنِ آدمای امیدوار توی اتاق انتظارم.
من اون آخرین پُک سیگار پیرمرد چروک کنار ریل قطارم.
من اون رنگ سبز وارفته ی لباس اون سربازم که امروز پشت سرش پشت پوتینهاش پشت ساک دستیش پشت خستگیهاش قدم میزدم و برگای خشخشی رو زیر پوتینهام زیر خستگیام میشکوندم.
من اون بوی شیرینیهای قنادی سر خیابونم که هر رهگذری که رد میشه سرش رو برمیگردونه داخل قنادی رو نگاه میکنه و دنبال چیزی که نمیدونه چیه میگرده.
من اون گریه ی یه دفعهایِ شیوا توی بغلم توی راهروی بیمارستان فقیهی جلوی همهی بچه هام.
من اون تُردیِ ساقههای گندمِ مزرعه ی کنار جاده ام که تا بالای شکم بلند شدهن و آدما از ترس مار و عقرب نمیرن تو دشتِ سرتاسر طلاییطلایی اش بِدُوَن.
من اون طعم ترش نارنجهای شیرین باغچهی مامانبزرگم که خانواده رو ظهر جمعه کنارهم نگه میداره.
من اون سبُکیِ بال مرغابیای سفیدم که صبح به صبح دسته دسته از روی رودخونه چمران با یه پرواز کم ارتفاع رد میشن.
من اون دلهره ی مبهمِ دیدن شهر از بالاترین ارتفاعم که پاهای آدم رو شل میکنه و میلرزونه.
من اون صدای حزنانگیز خاطرهانگیز دلانگیز قرآنخوندن بابا قبل از بر اومدن آفتابم.
من اون ریتمِ نوارقلبِ قابل شوک گرفتنم؛
من اون خواهشِ طلوعِ صبح برای خوابیدن،
من اون بیحالیِ بعد از درد روی تخت بیمارستان،
اون مریض بدون ملاقات،
اون نبوغ پایمال شده ی پسربچههای بی هویت افغانی،
اون تبِ چند درجه ی ناشی از دوری،
اون سردیِ سنگهای خاکستری قبرهای قدیمی شهیدهای جوون،
اون وزنِ شعرهای سهراب و فروغ و وحشی و حافظ،
اون تاریکیِ شهر بعد از دست و پا زدنهای هرروزه ی آدمهاش،
اون خَشِ صدای چاووشی موقع رد شدن از پل روی رودخونه ی وسط چمران توی باد و بوران،
اون ایمانِ امید لحظه ی آخر، اون لاییئس من رَوح الله،
اون انرژیِ توی رقص دیوونهوارِ برگهای خشک موقع سقوط از درخت،
اون شوق،
اون امید،
اون خستگی،
اون ترس،
اون رضایتم..
.
میفهمی منو؟...
کثرتداشتن رو؟..
.
.
.
.
.
.
.
دزیره! هیچ میدونستی کل خیابون رو پیاده قدم زدم با بغض؟ با اون آهنگ چاووشی و اون شعر سعدی و اصلا تو هیچ میدونی که موقع راه رفتن کلی گریه کردم هی تو خیابونا و کوچهها؟ جلوی همه. جلوی همه.. دلم تنگ بود. دلم شاید عاشقشدنِ نپخته ی ۱۸سالگی رو میخواست..
.
.
.
.
خلاءای به بزرگیِ عشق، توی قلب احساس میشه..
اینطور آفریده خدا..
اینطور که اون قدر وسیع باشه که با چیزی به جز خودش پر نشه..
رهباز! "عشق" مال دلهاییه که لیاقت دارن. اصلا عاشق شدن مال آدم خوبهاست.. مال آدم پاکها... دلای گناهکار نمیتونن، هرکار کنن نمیتونن خالص باشن. دلای گناهکار میمیرن. مادی میشن. عشق مال زندههاست...
.
.
پنجشنبه۱۲دی
هان تا سر رشته خرد گم نکنی
خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو تویی و راه تویی منزل تو
هشدار که راه خود به خود گم نکنی...
نگام کرد. و گفت:
این ره که تو میروی به ترکستان است...
اهدنا...
اهدنا....
اهدنا الصراط المستقیم...
گوشه ی سرد آن جنگل انبوه تاریک
در میان سبزهها و خزههایی که پای درختی بلند روییده بودند
در سکوت و آواز جیرجیرکها،
تکیهزده به تنه ی درخت، درد میکشیدم و انتظار. تمام شب.
آهسته دور و برم میچرخید، مادهببری سفید.
در شعاع چند متریام، آرام قدم میزد، و دلنگران.
شاید به مانند من، آبستن بود..
نزدیکتر نمیشد که خاطرم پریشان نشود.
دورتر نمیشد که حراستم کند.
چشمهای برّاقش را لحظهای از تنم برنمیداشت.
من اشک میریختم و از تلاطم درد، پاشنه ی پایم را روی زمین خیس و خاکی و پر جانورِ جنگل میکشیدم.. او رام تر از همیشه نگاهم میکرد..
نه ماده ببرِ سفید
و نه نارنجی رنگ،
نه مار خالدار بوآ
نه گرگهای زوزه کش خاکستری
نه شیر های کمموی شمال جنگل
هیچکدام
خطرآفرین نیستند، و چونان ماده زرافهها
فیلها
اسبها
خوکها
سگها
دلفینها
و گاوها
درد کشیدن را، انتظار کشیدن را، خوب میفهمند...
سرانجام
در طلوع صبح،
زیر شعاع های بی رمقی از نور خورشید لابلای شاخههای درختان،
زایمان به اتمام رسید
ناتوان و بیجان،
بی آنکه نوزاد دلبندم را از میان خاک و خونابه بردارم،
با چشمهای تار، ماده ببر را که دور از من ایستاده بود نگاه میکردم.
نزدیک شد.
با قدمهای شمرده، با چشمهای براق.
در نگاهش تردید بود و اطمینان.
و من
از همیشه به او نزدیکتر
و او
از همیشه برای من اهلیتر...
نوزادم را به دندان گرفت، بی آنکه فشاری به فکهایش بیاورد.
جلوتر آمد
و آرام
روی سینه ی من رهایش کرد.
با تپشهای تند و بیفاصله، با دست و پایی چروکیده، و گریههایی ترحمآمیز، با بندنافی آویزان و بلند. خیس و پر از لختههای خون...
پوزه اش را به صورتم مالید،
زنده بودنم را مطمئن شد.
من بیرمق و بیحرکت بودم
نشست کنار من
و آرام با زبان سرخ و پهنش،
خونمرده های سرتاسر تن نوزادم را پاکیزه کرد..
گریهاش ضعیف بود و دلنواز.. و من، خسته از درد، با خاطری آسوده.
مکثی کرد و ناگهان
چشمهایش برقی زد،
دندانهای بلند و تیزش نمایان شد،
سرش را نزدیکتر به نوزاد کرد.
بو کشید.
و ناگهان
دندانش را روی بندناف آویزان به جفت فشار داد.. محکم و بی وقفه.
من اشک ریختم..
او با دهانی خون آلود، منتظر نشست. کنار ما.
خم شدم و نوزادم را به سینه فشردم
یک دست به نوازش کودکم،
و دست دیگرم به نوازش سر و گردن مادهببر سفید..
سینه در دهانش گذاشتم. گرسنه بود.
و ببر،
انتظارش به سرانجام رسیده بود، خیالش آسوده شد که کودکم گرسنه نمیماند..
آنگاه ایستاد. لحظه ای نگاهی به من کرد،
و سپس رو برگرداند و آهسته و بیصدا رفت..
نوزادم با ولع شیر میخورد
من عشق را میفهمیدم
جیرجیرکها بی وقفه آواز میخواندند
و در میان شلوغی و تباهی و وسعت آن جنگل
در میان خطرها و وحشتهای دمادم
در تنهایی و بی دفاعیِ یک مادر و یک نوزاد
من
میدانستم که ماده ببر، خیلی دور نخواهد شد..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
[فقط خدا میدونه که قلبم به اندازه ی قلب نوزادم میتپید.
فقط خدا میدونه که چقدر با شگفتزدگی گریه کردم..
زرافه ها و اسبها.. حتی مار بوآ..
و گایتون و جزوه ها..
نیمه های این شب تابستونی، نزدیک ساعت۳...
و فیلمهای مکرر
و حبس شدن نفس از این عظمت
و تنها نبودن،
و هماحساس بودن با تمام مادههای جهان
و جاری شدن عشق...]
سبزه هست و آب
و سیب
سیبی که توی دستای اونه
اونی که اون گوشه ایستاده
گاز میزنه به سیب؟
نه! آهسته فقط بو میکنه سیب رو.
نگاش میکنه.
منتظره شاید
که اگه کسی گرسنه بود، بهش بده.
خودشم گرسنه ست
شاید تقسیم کنن باهم
نمیدونه..
ذهنش از کار افتاده و
مغزش کار نمیکنه
هفتاد سال برگشته عقب
مثل بچه ها شده
با یه اشاره میخنده
با یه اشاره گریه میکنه
دل نازکی شده که خودشم نمیفهمه داره میرنجه
باید بهش بگن:
این رنجه! نباید تحمل کنی!
باید بگن تا یاد بگیره
باید بگن تا واکنش نشون بده به محرکا
باید یادش بدن:
این یه اتفاق خوبه! باید خوشحال بشی!
تا اون وقت بتونه بفهمه که خوشحاله.
گوشه ی آسایشگاه
یه باغچه ی کوچیکه
چندتایی توش درخته.
سبزه هست و آب
و پشت باغچه
یه خلوت دنجه
که ازونجا میتونه سیب بو کنه و همه چیو نگاه کنه
میتونه منتظر یه گرسنه مثل خودش بمونه
میتونه بمونه و هیچکس از اون طرف باغچه نبیندش.
ولی کاش میدونست..
خبر نداره که اون ور خلوت دنجش
همه سیرن
.
.
.
.
.
.
داشت
به یک نوزاد غریبه ـ کمی غریبه ـ
شیر میداد
با عشق
از سینه هایی
که خشک بودند
و نوزاد
می مکید
با ولع
با شادی
انگار که شیری نامرئی در میان بود...
مَّآ أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَمَآ أَصَابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِن نَّفْسِکَ
وَ أَرْسَلْنَکَ لِلنَّاسِ رَسُولاً وَکَفَى بِاللَّهِ شَهِیداً
و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم...
.
.
.
.
.
.
باشد
که
باز بینیم
دیدارِ
آشنا را...
ایوون طلات
سقاخونه ات
بوی حرم ات
آغوش پناهت
آرامش بخششت...
کجا برگردم آخه.....
انگار که دستمو گرفتم به پایین دامنش
التماسش میکنم که نره،
که تموم نشه،
ماه رمضون.
هرگز باور نمیکنم،
و هرگز اینچنین نیست،
که تو ببینی
که من چقدر دنبالت میگردم،
ببینی چقدر میخوام هدایتم کنی،
و
منو تنها بذاری
و هدایتم نکنی...
هیهات!
ما ذلک الظن بک!
ببینم میتونم پیداش کنم؟
اون به مثابه ی التیام رو؟
میخوام با همه وجودم آمیخته بشه.
خودت کمکم کن، برای بیشتر عاشق شدن.
دیگه
نه حوصله ی ادبیات هست
نه حوصله ی فلسفه
نه حوصله ی هنر
نه حوصله ی عشق
فقط کمکم کن اون _ چشمه ی آب حیات_ رو پیداکنم.
کمکم کن و بهم این امید رو بده که اون میتونه مغزم رو از تو جمجمه ام برداره و توی تمام سولکوس ها و جایروس هاش آب بریزه و شستشوش بده.
بهم این امید رو بده که میفهمم یه روز. تو رو. و اون رو.
دارم میگردم
گاهی با گریه
گاهی با شوق
گاهی با دلهره
گاهی با خستگی
دارم میگردم خیلی ساده، میپرسم، از این و اون،
بی هیچ جمله ی ادبی و فلسفی ای میگم:
دارم میگردم ببینم میتونم پیداش کنم یا نه؟
اگر هست،
کمکم کن پیداش کنم تا بیشتر از این نمردم.
اگر نیست،
بسازش. تو میتونی خلقش کنی. خواهش میکنم ازت.
من مطمئنم،
موقع خلق جهان به دستِ خدا،
وقتی که خدا میخواسته "عشق" رو بیافرینه،
ماه رمضون بوده.
عشق توی این ماه خلق شده،
مطمئنم.۲. دیروز بود یا پریروز، که بهش میگفتم ما خودخواهیم، نه عاشق!! میگفت دکترم گفته نباید روزه بگیری ولی من میگیرم. منم گفتم خدا خودش تو قرآن صریحا گفته آدمی که براش ضرر داره نباید روزه بگیره، ولی تو میگیری چون حال دل خودت برات مهمه. چون از روزه گرفتن لذت میبری و دلت نمیاد ماه رمضون باشه و تو توی روزهاش چیزی بخوری. (و چون روزه گرفتن رو فقط با آب و غذا نخوردن میشناسی.) گفتم عبادت های ما همیشه هم از روی بندگی خدا نیست؛ ما حتی توی عبادتهامونم نفس پروری میکنیم. گاهی دستور خدا روزه نگرفتنه، گاهی دستور خدا نماز نخوندنه. ولی ما بازم میخوایم طبق حال دل خودمون عمل کنیم. همیشه دنبال این هستیم که دلمون چی میگه و چی میخواد. دل، نفس، هوی...
ما به بچه هامون یاد میدیم که نیاز نیست حتما روزانه پنج بار نمازبخونن، بلکه هروقت خواستن از خدا تشکر کنن دستشون رو ببرن بالا و باهاش حرف بزنن کافیه. به بچه هامون یاد میدیم طبق میل دل خودشون عبادت کنن، یاد میدیم که دستور خدا ضروری نیست، یاد میدیم که بندگی، یه حال دله. ببین دلت چی میگه. و بعد، روی همین خطِ کج، نسل ها رو این شکلی پرورش میدیم...
یه خانمی رو دیده بودم که رفت قرصهای ضد قاعدگی بخوره که بتونه همه ی ماه رمضون رو روزه بگیره و یه روزش رو هم از دست نده. سیکل طبیعی بدن خودش رو الکی الکی به هم زد اون ماه. که چی؟ وقتی دستور خدا نماز نخوندن و روزه نگرفتنه توی این شیش هفت روز، اگه به این دستور عمل کنیم یعنی بندگی کردیم؛ بندگی. مهم حرف خداست. نه دل ما.۴. حلوای هویج رو برمیدارم میرم پیشش. البته به قول مامان اسمش گاجرکامیتاست که ترجمه ی هندیِ همونه! اونجا کولر روشنه. هوا پر از "حوصله" ست! روزه ایم. و اونجا پر از چهره های آشناست..
حرف میزنیم. حرفای خوب. حواسمون هست غیبت نکنیم. چون روزه مون باطل میشه اونجوری. آهان! همینه! و دقیقا رمزش همینجاست!
- ۱۸ساعت گرسنگی میکشی که چی آخه؟ گرسنگی ثواب داره؟
+ گرسنگی زحمت داره! و تو وقتی داری زحمت این رنج رو تحمل میکنی، دیگه حیفت میاد با غیبت و دروغ و گناه باطلش کنی و زحمتاتو به باد بدی! اصل ماه رمضون و روزه گرفتن، اون مسائل اخلاقی شه که باید رعایت کنیم. ولی واسه اینکه تعهد داشته باشیم که حتما رعایت میکنیم، هزینه میپردازیم، هزینه ی گرسنگی!
( و چه بسیار روزه دار که فقط خودشو به رنج گرسنگی میندازه و هیچ رشدی از نظر تقوا و شعور نداره... مث خود من)
۵. هسته ی پریتال هیپوتالاموس مربوط به گرسنگیه. و تشنگی و ترس. و ... خشم! اینو از ترم چار یادم مونده. (چون که عصب رو بیشتر از هردرسی شبانه روز میخوندم و عاشق دیوونش بودم.) البته توی این که کدوم هسته مال کدوم حسه یکم اختلاف نظر وجود داره. ولی چیزی که ثابته اینه که گرسنگی و خشم یه جا هستن.
عجب کار سختی؛ هسته ی پریتالت بخاطر گرسنگی تحریک میشه، همزمان خشم ات هم فعال میشه!؛ ولی تو روزه داری و باید خوش اخلاقم باشی. باید اخلاقت هم روزه دار باشه. بعضیا میگن آدمِ گرسنه عصبیه. خب این طبیعتِ هیپوتالاموسیشه! ولی تو ماه رمضون مجبور میشه روی این کارکنه که خوش اخلاق باشه. ینی میخواد اینو بگه که اگه تونستی تو شرایطی که بطور طبیعی عصبانیت و بداخلاقیت تحریک میشه خودت رو مقاوم کنی و زودرنج نباشی و خشمت رو بخوری، در بقیه ی موارد و موقعیت ها هم میتونی کنترل کنی!
بیخود نیس که خالهم میگفت: ماه رمضون بزرگترین فرصتیه که میتونیم توش آدم بهتری بشیم. و امان از کسی که از لحظه لحظه ی این ماه استفاده نکنه و چیزی نفهمه. میگفت میتونیم یکی از مشکلهامون رو پیدا کنیم و تا آخر ماه روش کارکنیم. مثلا حسادت. یا مثلا ریا و جلب توجه. میگفت اگه توی این ماه بتونیم با خودمون بجنگیم، بعدا میبینیم که چقدر راحت میتونیم با اون مشکل کنار بیایم، مثلا حسادت نکردن چقدر راحت میشه برامون. چقدر راحت تر بلد میشیم صبوری کنیم. و چقدر راحت تر می بخشیم. بخدا راست میگفت. راست میگفت..
و ۱۰ روز از ماه رمضون گذشته و هنوز من هیچ کدوم از امتحانای تو رو خوب ندادم خدا. همشو افتادم..
۶. خدا، خودش میخواد که به ما خوش بگذره!! دقیقا اون ساعت از روز، اون ابرِ خوشکل ملایم رو میاره رو سرمون. همونجا که میخوایم بریم تفریح دوتایی. آسمون روشنه و پر از آفتابِ بی رَمَقه. هوا مطبوعه و پر از طراوته. اونجا پر از درخته پر از گله پر از بهشته. منم و یه بلوز مردونه و یه شلوار جین. تویی و یه عالمه آهنگ تازه. جیغ میزنم میپرم این ور و اون ور می دوم. تو میخندی میگی دیوونههههه. بعد میام پیشت باز. میرقصیم و میریم بالا و میریم بالاتر. تو هی حرفای خنده دار میزنی. من ته دلم میگم: غذا روی اجاق مونده! شعلهش رو کم نکردم! بعد میگم: آدم واسه افطار سوختهش رو هم میخوره!! بعد باز میرقصم. تشنهم ولی دلم به این تشنگی راضی نیست. یه تشنگی میخوام، که واقعی باشه، جگرسوز باشه، خواب شبم رو بگیره. و تو، معنی حرفامو میفهمی. صدای آهنگتو کم میکنی. گوش میکنی و خوب میدونی منو کجا ببری... آخ که اونجا، اونجا خود خود بهشته.
۷. گرمِ گرمه مجاریِ لاکریمالم، سرازیر میشن از چشمام هر بار. داشتم کباب دیلمیها رو میذاشتم توی تابه، مامان چشمامو دید. گفتم مامان، خیلی بد کردم خیلی؛ دیدی؟ جوابِ مرام و معرفت خدا رو با بی معرفتی و بیشعوری دادم. درموندهم، ته خطم..
یه دونهش سرخ شد و برش داشتم.
مامان برام یه روایت تعریف کرد و تهش گفت: گناهِ ناامیدیات از بخشش و مغفرت خدا، بیشتر از گناهِ کاریه که کردی. تو خدا رو نمیشناسی انگار هنوز دختر!...
یه شعله ای تو دلم روشن میشه. همه چیز رو میسوزونه. تبخیرم میکنه. اشک میشم. از لاکریمال داکت ها لبریز میشم. چه خوب بود که هرروز میگفتیم: اللهم عرِّفنی نفسَک..
۸. ماریا تو اتاقم میشینه. نقاشی ها و دفترخاطرات ۱۳ سالگیم رو ورق میزنه. دستخط رفقای ایرانی و غیرایرانی رو هی با حوصله میخونه و از ته دلش ذوق میکنه. هی من نگاش میکنم، برای تمام خوبیهای توصیف نکردنیش ذوق میکنم. غبطه میخورم بهش و از ته دلم ذوق میکنم. هیچ چیزش هم به یوهان نمیاد، ولی انگار خوب از پسش براومده!
دکتر میاد تو اتاقم: نگام میکنه و میگه وای دختر وقتی میبینمت از ته دلم ذوق میکنم، لنگه نداری، دسته گلی. خانومی. نمیتونم بهت نگم!
آخ که "ته دلم" میسوزه با این حرف. ته دلم میگم: وَ کَم مِن ثناءِِ جمیلِِ لستُ اهلاً لهُ نشرته...
۹. به یقین که انسان طغیان میکند، آنگاه که خود را بی نیاز ببیند...
سه جزء و نیم عقبم. چون تنبلی کردم، وگرنه همش که تقصیر امتان عفونی نبود.
ولی بیشتر از عقب و جلو بودن، برام لحظه هاییه که سپری میشه با قرآن. جمله هات رو هایلایت میکنم. بعضیهاش دلگرم کنندست. بعضیهاش آدم رو میترسونه. به بعضیاش خیلی فکرمیکنم. و بعضیهاش رو دوست دارم با دست خط آرین قاب کنم و بذارمش رو دیوارهای اتاقم.
چه حرفها که نمیزنی توی این کتاب شگفت انگیز. چه قدر بدبختیم ما که با وجود داشتن این گنجینه باز هم گاهی حالمون بده. چه بدبخته هرکی نیاد سراغ آیه هات. به جرات میگم که خیلی بدبخته.
انَّ الانسانَ لیطغی، ان رءاستغنی...
این منم. خودت میدونی چرا.. این منم و ببخش که به جای اینکه مصداق آیات قشنگی مثل: والمستغفرین بالاسحار باشم، مصداق آیات اینچنینی ام.
تو بگو، پس کِی؟...
۱۰. ژلوفن پیام داد بهم. گفت به اون مسافرتی که رفتیم فکرمیکنی هنوز؟
ای دل غافل! نه!
گفتم خوب شد گفتی... راهش همینه. ازین به بعد هی با خودم مرورش میکنم.
راهش همینه. یه راه آبی، که از میون یه صحرای خشک میگذره. وسیله ای میخواد، برای عبور. برای نجات. برای گذشتن از یه بحر بزرگ، بی ساحل، بی انتها.
راهش آبیه، مثل اون صحرای پر از غبار و سوزان.
مقصدش اما، نه آبیه، نه خاکی.
و بینِ تمامِ استرینگ های جهان،
فقط
خودِ
خودِ
خودت
میفهمی که من چی میگم.
منو برسون اونجا،
از همین ماه که پر از عاشقیه،
با اون وسیله...آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند؟...
به خودت قسم، که هستی.
س ی ل ا ا ا...