نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی‌..‌.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تو هیچی نیسی زهرا...

قلبهای ما، پر است از خفاش های گرسنه ای که آرام و بی صدا خفته اند.
آنقدر آرام، که از وجودشان بی خبریم.
کافیست در فضای آکنده ای، بوی غذایی به مشام شان برسد،
بیدار میشوند،
دیوانه وار به هرسو می جهند،
و افسار اختیار تو را در دست میگیرند،
به جستجوی طعمه ای، لقمه ای، شکاری.‌..
تا اشتهای سیری ناپذیرشان را
لحظه ای
برطرف کنند..
.
.
.
ادامه مطلب ...

مخزن الاسرار!!

چند وقت پیش، امیرمحمد قربانی، توی سایتش این سوال رو پرسید که اول کتابها و جزوه هاتون چی مینویسین؟ اصن چیزی مینویسین؟ عادت دارین اول کتابها یه یادداشت یادگاری یا یه بیت شعر بنویسین یا نه؟ خودش گفت که گاهی خاطرات بعضی بخشها رو اول جزوه ها و کتابهاش مینویسه، مثلا بخش زنان بخش نفرولوژی...

سوال جالبی بود.. اول کتابهای من پر از جمله و بیت شعر و حدیثه. جمله هایی که بهم امید و انگیزه بده..

اوایل هربار که فیزیولوژی رو میخوندم و از نظم و پیچیدگیِ جزء به جزء بدن انسان شگفت زده میشدم، برمیگشتم و اول کتابم احساس اون لحظه رو ثبت میکردم، چیزی شبیه این جمله: هرچقدر بیشتر میخونم بیشتر میفهمم تو خدایی..

اما خوبیِ ماجرا اینه که همیشه بهترین حرفها رو توی کلام امیرالمومنین پیدا میکنی! نوشتمش اول فیزیولوژی:
أتَزعَم انَّکَ جسمُُ صغیر و فیکَ انطَوى عالمُُ اکبر
آیا گمان کرده ای که فقط جسم ناچیزی هستی؟ درحالیکه جهانی بزرگتر در تو پیچیده شده..

جهان! عالَم! عالمی که درون ماست!..
حتی هورمون های ملاتونین و ریتم شبانه روزیشون منو به یاد آمد و شد دنیا و شب و روزش میندازه. انگار جهانی توی وجود ما درحال چرخیدن و روزگار گذروندنه.. میشه با انواع تئوری ها دربارش حرف زد. روانشناس ها از دنیای پیچیده ی ذهن و روح انسان میگن؛ نسل شناسها از تکامل بشریت از ابتدای تاریخ تا امروز، که توی دوره ی جنینی هم یک بار هرکسی تجربش میکنه. و فیزیکدانا از انواع ساختارها و انتقال انرژی ها و سیستم گرمایشی و هرچیزی که توی بدن انسان با اخرین ورژن خودش مهندسی شده حیرت زده میشن..

جغرافیای جسم انسان! مسافرش شدم. "هرقدر بیشتر میخونم و یادمیگیرم، بیشتر میفهمم تو خالقی." مثه یه موجود بی قرار، که دلش میخواد فقط یادبگیره و یادبگیره، بشناسه و بخونه و کشف کنه و بره جلو...
گاهیم حافظ طورانه بهش میگم: ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است؛ بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم!

بردار ز رخ پرده؛ برای من یعنی خودتو بهم نشون بده، علمم رو بیشتر کن. یادم بده توی این عالم چه خبره، بزار بشناسمت!..

و این شد؛ که اول کتاب فیزیولوژی ام که به عنوان نسخه ی اسرار الهی بهش نگاه میکنم، یه جمله ی دیگه هم نوشتم:
من عَرَف نفسهُ فقد عَرَفَ ربّه.

دیوانه های دانشکده

بعد از کلاس جسد!
واقعا آی کیوی من اونقدرام پایین نیست!!
ولی خب ۲۱ آبان کجا و ۱۰ دی کجا؟ چطور باید میفهمیدم واقعا؟؟!!
جسد تموم شد. من و زینب موندیم عکسهای سی تی اسکن و ام آر آی رو بیشتر بررسی کنیم. فائزه زودتر رفت و گفت توی کافه (طبقه دو کافی شاپ دانشکده) منتظرتونم.
ولی زینب هی معطل میکرد و میگفت وایسا ازت عکس بگیرم.(دارم میندازم گردن اون!) بعدشم گفت بیا بریم داروخونه!!
_زینب!! فائزه منتظره هاااا!! معطلش نکن، بعدا بریم داروخونه!
_نه نترس بهش گفتم. در جریانه.
من و زینب رفتیم بیرون دانشکده. فائزه زنگ زد. گفت بیاین دیگه!!
گوشیو گرفتم: فائزه باورکن این زینب معطل کرد من میخواستم زود بیام.
_باشه زهرا عب نداره زود بیاین منتظریم.

-و قطع شد-
(منتظریییییم؟؟؟ مگه چند نفرن؟ مگه فائزه تنها نیس؟)
برگشتیم دانشکده.
آرمیتا از طبقه های ساختمون ۲ اومد پایین تو حیاط: زهرا عزیزم ببخشید من دارم میرم.. امیدوارم ناراحت نشی.
_چرا ناراحت شم آرمیتا! برو بخون عزیزم!
_اخه مگه قرار نیس که...
با اشاره ی زینب ساکت شد.
(فک کنم فهمیدم!! ولی چون خیلی دور از تصور بود، بهش فکر نکردم..)
رفتیم کافی شاپ.
کلی از بچه ها بودن. جمع مون جمع بود. سعی کردم هیچ حدسی نزنم. بزارم ماجرا خودش پیش بره!!
(دیوونه ان این جماعت!! دیوووونههههه)
نشستم روی صندلی
تا تونستن دستم انداختن و خندیدن!! و خندیدم!! بماند که چیا گفتن بدجنسا!!
مسئول کافی شاپ اومد: خبببب تولد کدومتون بود؟؟
بچه ها با اشاره هایی که مثلا من نفهمم: هییییچکدوممون!!! اشتباه گرفتین!!!

ولی من دیگه فهمیده بودم!! کیک رو آوردن. جبران تولدی که توی امتحانای میانترم بود و نشد برگزار بشه.. خیلی دیوونه ان اینا خیلی دوسشون دارم...
کیکی که روش با انار نوشته بودن تولدت مبارک.
_لامصبا میگفتین یه چیز درستی بپوشم. آخه با مقنعه ی سیاه؟؟ اونم بعد از جسد؟؟(همه حلقم بوی فرمالین میده!!) دِ نگیر عکس نگیر اینقده!!

 

ادامه مطلب ...

پست یهویی!!

باید یه جوری برنامه مو تنظیم کنم که هم بتونم تا قبل از امتحانا فیزیو ادراری رو یه دور و نیم زده باشم هم ژنیتال رو کامل بخونم هم فیزیولوژی گوارش رو.(قیافم شده مثل گایتون واقعا حس  میکنم عاشقش شدم نمیتونم بذارمش زمین!!) ژنتیکم که برا کوییزهاش خوندم حله. بقیشم مثل اینا مهم نیس تو فرجه ی خودش میخونم. و هم اینکه بتونم کارای خونه رو انجام بدم و همه ی حجم کار رو نذارم رو دوش مامانم و هم بتونم واسه رسانه به ضبط برسم. هم نامه ۳۱ نهج البلاغه رو تموم کنم. هم اینکه بقیه ی کارایی که داریم رو انجام بدم.
چند تا قانونم دارم. مثلا
تا اخر امتحانا، نقاشی کشیدن ممنوع(از سوم دبیرستان ک خواستم برا کنکور بخونم این ممنوعیت شروع شد!)
زیادی نوشتن ممنوع، سناریوپردازی ممنوع، تا اخر امتحانا سراغ مجله ی عکاسی پرتره های سیاسی و کتاب در کافه ی اگزیستانسیالیستی رفتن ممنوع، اصلا سراغ قفسه ی کتابهای محسن رفتن ممنوع، فیلم های چارلی چاپلین و فیلمنامه های ایبسن و هیچکاک و هرچی رو فلش محسنه ممنوع.
تنها زمانِ چک کردن سایت دکتر امیرمحمدقربانی و وبلاگ رفقا، توی تایم حضورم تو مترو هست. اونم به جز ایستگاه میرزای شیرازی تا شاهد(که اونو باید سرمو از توی گوشی بردارم و به باغهای چمران نگاه کنم و حالمو خوب کنم.)
میمونه اوقات فراغت ها و زنگ تفریحایی که وسط درسهام دارم، که اونا هم اختصاص داره به بغل کردن یوسف و گوش دادن به صدای گیتارش و حرف زدن با محسن و مامان و بابا و داداش بزرگم و هزارتا حرف نگفته که خوشبختانه مجبورم میکنه با خانوادم وقت بگذرونم...

نمیدونم چرا اینا رو به عنوان پست منتشر کردم درحالیکه کلللللی چیزای ب درد بخور تر و بهتر برا انتشار داشتم. ولی حس کردم اینو بگم خوبه، که معلوم بشه اگه پست نمیزارم به معنی این نیس که حرفی ندارم. ب این معنیه که درواقع وقتی ندارم!!


خب. الان میرسم. باید زود این پست گذاشته بشه. :)))
ایستگاه بعد: نمازی...