نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

خورشید

.

.

.

.

کجای دنیا همیشه‌ی سال نور خورشید می‌تابه؟

برم همونجا...

که علاج رنج های روح منه..

Lost in darkness...


.

.

.

توروخدا بخواب... توروخدا گریه نکن و بخواب...

بخواب و دیگه بیدار نشو دخترکم

احتمالا

روزی برسه

که از شنیدن موسیقی لذت ببرم

که آهنگ ها بتونن از گوشم به قلبم نفوذ کنن

احتمالا

روزی برسه

که مرتب کردن اتاقم، یا نوشتن کارهام، یا اتو کردن لباسهام، برام طاقت‌فرسا نباشه.

روزی که بلند شدن از تختم، شستن صورتم، یا مرتب کردن سر و وضعم سخت نباشه.

احتمالا

روزی برسه

که من از دیدن بچه‌ها و نوزادها دوباره خوشحال بشم.

روزی بیاد که من شوق شیرینی پختن داشته باشم.

روزی که حوصله‌ی عید و تخم‌مرغ رنگی درست کردن منو به خلاقیت واداره.

روزی که ایده‌ی نقاشی به ذهنم برسه..

احتمالا

روزی برسه

که دوباره با ولع فراوان، درس بخونم.

ذهنم پر از سوال بشه.

مدام سرچ کنم.

و با عشق و رویاپردازی ادامه بدم...

.

.

.

احتمالا روزی برسه که این رنج و فرسودگی دست از سرم برداره

و از زیر آوار غم و پژمردگی بیرون بیام

دوباره مثل قبل بشم

نور بهم بتابه و

احساس زنده بودن کنم


....








تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند
آنچنانم که شدم دست به دامان خودم

.

.

.

.

.

.

.

آیا "خودم" وجود داره؟ اگه آدم دست به دامان خودش باشه که خیلی خوبه...

اگه آدم خودش بتونه به خودش کمک کنه که خیلی خوبه...