*خدا کے نام پر*
همه شب دست به دامان خدا تا سحرم
که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم
رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری
رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم
گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام
سرخی رویم از این است که خونین جگرم
کار عشق است نماز من اگر کامل نیست
آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم
این چه کرده است که هرروز تورا می بیند؟
من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم
عهد بستم که تحمل کنم این دوری را
عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم
.
.
.
عزیزتر از جان، سلام.از وقتی به یاد دارم _و از هر آنچه که برایم نوشته ای مشخص است که_ تمام تلاشت این بود که مرا به شخص بهتری تبدیل کنی. تلاشی که تا زمانی که کنارت بودم تقریبا بی نتیجه ماند. تو از من چیزی میخواستی که هیچ کس حوصله ی فکر کردن به آن را هم ندارد؛ مگر آن که یک رفیق واقعی باشد، یک دوستی که از جایی غیر از سرزمین انسانهای خودخواه متوقع آمده باشد. تو از من میخواستی که آدم بشوم. غرورم را کنار بگذارم، زباله های روحم را دور بریزم و به دنیا مثل یک مسافرخانه نگاه کنم.
در آن شرایطی که دخترهای همکلاسی عموما درباره پسرهای مدرسه و یا حرف های پیش پا افتاده حرف میزدند، تو از کدام اخترک آمده بودی که این حرفها را درباره ی خودسازی و جنگیدن با نفس میزدی؟ تو از کدام اخترک طلوع کرده بودی که هیچ چیزی تکانت نمیداد و فقط روز به روز بدتر شدن دوستانت تو را به رنج می انداخت؟ و من هیچوقت قدر هیچ کدام از غصه خوردن های تو را نمیدانستم چرا که حرفهایت خلاف میل من بود. حرفهایی که چند سال بعد فهمیدمشان، که دانه به دانه شان را هنوزم که هنوز است با دست خط دوست داشتنی ات میخوانم و صدایت در گوشم میپیچد. و هربار با یاداوری شان سعی میکنم در بهترین مسیر حرکت کنم.
این است که باعث می شد وقتی به ایران برگشتم و تمام فضایمان تغییر کرد، در "دبیرستان" دیگر نتوانم هیچکس را به عنوان یک رفیق راه که قلبا دوستش دارم ببینم، ( از کرمان به بعد حانیه نقطه قوت بود) این است که آن سالها تنهایی را ترجیح دادم و این است که هیچ کس برای من نتوانست "تو" باشد. یادت هست برایم آن شعر را نوشته بودی؟ " با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر/ هیچ کس هیچکس اینجا به تو مانند نشد"...
(غافل از آنکه مرکز انفجار صدها کیلومتر آن طرف تر بود و فقط زمین لرزه اش به ما رسیده بود؛ ۲ تُن TNT.)
ما زمانی با هم دوست شده بودیم که مرگ نمیگذاشت آینده های خیلی دوری را ترسیم کنیم. گروگان گیری ها و قتل عام ها نمیگذاشت طعم شادی و تفریح را بچشیم. ترس و واهمه و تظاهرات شبانه نمیگذاشت به آرامش _ظاهری_ برسیم. و موج انفجارها نمیگذاشت به روزهای بعد فکرکنیم. تنها شاید برای ثانیه ی بعدمان، یا نه، برای همان لحظه که در آن بودیم تصمیم میگرفتیم. هر آن بود که همه مان با خاک یکسان بشویم. هر آن بود که دیگر فردا همدیگر را نبینیم.
تو هر روز صبح غسل شهادت میکردی و با خانواده خداحافظی میکردی و ظهر ها با من، طوری که انگار فردایی در انتظار ما نیست. و این بود که به من می آموختی که تمام دلخوری ها و ناراحتی ها را کنار بگذارم و جز به بخشش و زیباساختن تمام آن لحظه ها _که در آن روزها ارزشمندترین داشته هایمان بودند_ فکرنکنم.
این بود که از من میخواستی انسان خوبی باشم و دلهره داشتی که وقتی به امنیت وطنم برمیگردم، وقتی سایه ی ناامنی از سرمان برداشته شود، مبادا دیگر تلاشی برای خودسازی ام نداشته باشم. این بود که سعی داشتی این موضوع را به من یاد بدهی که از اساس، "دنیا" مسافرخانه است و چه در جنگ باشی و چه در صلح، لحظه ی دیگرت مشخص نیست؛ و باید گام های درست برداری، و باید تا میتوانی گذشته ها را جبران کنی، و باید اتفاقات پیش پا افتاده ی روزانه برایت حقیر و کوچک باشند و از آدمها برای هرچیزی دلخور نشوی، باید متنفر نباشی و باید از بالا به جهان و زندگی ات نگاه کنی و به هرچه هست و هرچه داری راضی باشی، و باید دردهایی که در دنیا دلِ آدم ها را می لرزاند دل تو را هم بلرزاند؛ فقر، جنگ، گرسنگی، زلزله و فریادهای برخاسته از گلوهای بریده، باید قرار از دلت بگیرد حتی زمانی که در آرام و قرار و دور از دردِ دیگران زندگی میکنی؛ و باید برای رفتن همیشه آماده باشی، و برای جبران اشتباهاتت به آینده ای که تضمینی به آن نیست، دل نبندی؛ و جز برای آنچه که مستحقِ غصه خوردن است، ناراحت نشوی.
این بود که صبحِ بعد از قتل عامِ شبانه در "یرموک" ، وقتی با حال نزار و آشفته سراغت آمدم و اعتراف کردم که بریده ام و دلم برای تمام بچه های بی گناه شکسته، گفتی: دلت زودتر از این ها باید می شکست، اما آن را به هرچیزی گره زده بودی و غافلش کرده بودی.
تو چند سالت بود؟ چند سالِ زمینی؟ که این گونه در التهاب کودکانه ی ما، ذهنت به بلندای آفتاب پرواز میکرد؟
ما در همان آشوبها کم کم یاد گرفتیم که بزرگتر بشویم. دنیای تخیّلی کودکانه مان، با رنگ و لعاب های شاد و مختلفش، نوجوانی ای که فکر نمیکنم در دنیا هیچکس به شادی و فوق العادگیِ آن را تجربه کرده باشد، داستانهایمان و شور و انرژی مان، و ماجراهایی که مثل یک کمدیِ دنباله دارِ عجیب و غریب بنظر می رسید و هزاران نقطه ی بی نظیر دیگر در آن روزها، همه و همه مخلوط شدند با خونابه های کف خیابان، و تکه گوشت هایی که در پتو ریخته شدند و بُرده شدند برای شناسایی؛ و چراغِ خانه هایی که برای همیشه خاموش ماندند؛ تمام داستان های حماسی و کهنه ای که با اوج شکوه در "بُصری" سروده بودیم با خمپاره ها زیر خرابه ها و چکمه های تکفیری ها مدفون شدند و ناگهان خنده هایمان را در "بیتجن" کنار خانه های موشهای کور و آن درختان کج روییده جا گذاشتیم. "شیخ عباس لحام" از میان ما رفت؛ در کوچه های حرم حضرت رقیه ترور شد، و نماز ما، بدون آنکه او پیشوایمان باشد، هر بار در خود می شکست. هر زیارت در زینبیه یا کفرسوسه قدیم، مصادف بود با حجمی از دلهره و استرس شناسایی. بازارهای رنگارنگ و تنزیلات همیشگی "باب توما" و "سوق حمیدیه" با طعم تند چای سنتی اش، ناگهان مقابل چشمانمان رنگ باختند، آن مکتبه ی پشت مدرسه که پاتوق مان بود شد مقرّ سلفی ها و ممنوع شد؛ "صبا" با آن روحیه ی لطیفش کشتارِ انسانها را با اسلحه های سیاه تک لوله در چند متری خودش دید، نظامی ها با تجهیزات و تسلیحاتشان آدم هایی که با دستِ بسته پارچه های سیاه به سرشان بود را جلوی مدرسه مان به پاسگاه بردند و ما از ترس به حیاط مدرسه پناه بردیم. شیشه های کلاس شکست و دیوارها گلوله باران شد و تمام خاطرات رنگارنگمان زیر نیمکتهای تک نفره مان که واژگون و تیرباران شده بودند جا ماند.
دور شدیم. و هرکسی به گوشه ای از این کره ی خاکی رفت. ایران، ترکیه، لبنان، سوئد، آمریکا، انگلیس، تاجیکستان، پاکستان، آلمان، حتی زیر خاک و... ب۶۱۲.
ایران شبیهِ تصورات من نبود دیگر. در همین مدتِ خیلی خیلی کوتاه که نبودیم، همه چیز عوض شده بود. حالا ما "محکوم" بودیم.
در این امنیت دلم می گرفت، حتی بیشتر از روزهای ناامن جنگ. جمعه های سرشار از سیاهی در اینجا، خفه کننده تر از جمعه های انتحاریِ القاعده بود.
من سعی کردم در این دوری مثل حرفهای تو بشوم. سعی میکردم شبیه هیچکس نباشم، و قرارِ آن روزهایمان را حفظ کنم. سعی میکردم دلم دور نشود. حرفهایت را میخواندم، دست خط ات را حفظم. و دست خط تمام همکلاسی های آن روزها را. هنوز هم میتوانم تشخیصشان بدهم. سعی کردم هرکاری که میکنم و هر کسی که میشوم، روی یک خط مستقیم و درست باشم. همانطور که تو یادم داده بودی، با ساده ترین شکل ممکن. و همین ها باعث میشد که کم کم حرف ها و توصیه های مادر و پدرم هم برایم رنگ بگیرد. و تمام حرفهای اینچنینی...
باید بگویم این دلتنگی کار خودش را کرده است. هربار دلتنگ میشوم بیشترین چیزی که از تو به یاد می آورم_علاوه بر خنده ها و شیطنت های نوجوانی مان_ دغدغه ات برای یک "انسانِ شفاف بودن" است. و در تمام این لحظه هایی که هیچ نشانه ای از تو در هیچ کجای دنیای حقیقی و مجازی نمیتوانم پیداکنم، همین رنگِ ذهن توست که در دلم جاودانه ات کرده است.
نمیدانم کجای جهانی؟ هنوز هم ۹ تا خدمتکار در خانه تان می چرخند یا نه؟ هنوز هم مجبوری از دوستان ات مذهبت را پنهان کنی یا نه؟ هنوز هم داستان های خنده داری که از خنده خطر مرگ وجود دارد مینویسی یا نه؟ هنوز خبری از رفقای پراکنده مان داری یا نه؟ و هنوز مرا به خاطر می اوری یا نه؟ هنوز شعری که برای بچه های کلاسمان سروده بودم را نگه داشته ای یا نه؟ یادت می آید آن روزی که "مهسا" میخواست برگردد، بخاطر فشاری که بهمان آمده بود برایش مراسم گرفتیم و به او هدیه دادیم و آن شعر طولانی را برای بچه ها خواندیم؟ و بعد مهسا آن دختر زیبای کم حرف، از میان ما رفت، و داغ گذاشت به دلهایمان. و به قول سهراب: مرگ گاهی ریحان می چیند.
یادت هست یک بار برایم در دفترم، با یک نقاشی خنده دار آینده ی همه مان را کشیدی؟ نمیگویم صبا و روشن را در چه حالی کشیدی!! ولی حالا صبا در "تهران" بیوتکنولوژی میخواند و فاطمه در "رشت" پزشکی. هرکسی در شهر خودش.. ببخش از این همه اطلاعاتِ "آدم بزرگانه ای". اطلاعات "شازده کوچولویی" را اینجا نمیگویم. جز اینکه بگویم "رقیه" در لبنان، دخترکش به دنیا آمده و خوشحال است! و راجع به بقیه... بماند برای روزی که امیدوارم ببینم ات...
من یکی از عکس های سال ۲۰۱۰ را از ژورنال PISOD برداشتم که اینجا بگذارم. همانی که داشتی به خانه برمیگشتی و عکاس از تو عکس گرفت. همانی که بی حواس و طبیعی گرفته شده است. نمیدانم که راضی هستی اینجا بگذارمش یا نه؟ اینجا متروکه است.. و چهره ی تو، میدانم که خیلی فرق کرده است..
و من از عمق وجود دلتنگت هستم. باید بدانی که همیشه اینطور بوده ام. روزهایی بر من گذشته و هزار چرخ خورده ام. ایستاده ام و باز زمین خورده ام و هرآنچه تصور کنی را تجربه کرده ام. دل بسته و دل کنده ام و گاهی حتی دل شکانده ام. خوشحال شده ام و غصه دار بوده ام و همه چیز را از سر گذرانده ام. و در تمام این پیشامدها، یک چیز را خیلی خوب فهمیده ام؛ اینکه دنیا، مسافرخانه است..!
...
پ ن: شعر میلاد عرفان پور که در دفترم نوشته بودی، یک بیت دیگر هم دارد که تو ننوشته بودی اش. فکر میکنم که بعدا این بیت را به انتهای شعرش اضافه کرده است. بیتی که اگر میدانستی اش، قطعا آن را برایم مینوشتی!! :
مثل ابری شده ام در به درِ شهر به شهر
وای از آن دم که به شیراز بیفتد گذرم