ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
عجّل...
دوازدهمین شب تعطیلات کرونایی از نیمه گذشته و من خوابم نمیبره... صدای صادق آهنگران توی گوشم داره میپیچه و دلم آشوبه.
"کربلا منتظر ماست بیا تا برویم..."
پروازا رو بستهن و بابا نمیتونه برگرده ایران و من تند و تند مقالههای تازه ی این ویروس چموش رو میخونم و آخرش به یک عالمه نظریه ی اثبات نشده میرسم. توی بلاتکلیفیها و دلنگرونیای مختلفی داریم پرسه میزنیم. نمیدونم آخر این قصه به کجا میرسه...
دلم کربلا رو میخواد. بین الحرمینی که شک ندارم خدا رسما اونجا از همیشه نزدیکتره. همه ی صحنه های اون سفر یهویی دوتایی محسن و من میاد توی ذهنم، بارون شدیدی که به محض رسیدنمون به کربلا شروع شد و کوچههای خیس منتهی به حرم و اشکهایی که توی اون بهشت بین الحرمین عین خود بارون بهاریش صورتمون رو میپوشوند. آاااخ که چقدر بوی اونجا رو میشنوم. عطر اونجا رو حس میکنم انگار که همین الان اونجا بودم. انگار که کوچه پس کوچههای نجف رو همین الان طی کردهم تا برسم به کوچهی حرم. انگار که از گرد سفر رسیدم و توی بارگاه معطر کاظمین خوابم برده. به قول حاج اسماعیل، حضرت خودش خوابت میکنه! چون که میدونه تو خستهای. اگه تو حرم خوابت برد خجالت نکش! تو مهمونی.. تو زائری.. خودش هوای مهموناشو داره..
هنوز دقیق نمیدونم چی شد که این همه دور شدم. شکستهتر شده این دل، دلِ بدون حسین...
اونقدر تدریجی بود و آروم که نفهمیدم دلیل اصلی کدومه. اما میدونم هرچی که این وسط باقی مونده و منو به سمت خودت میکشونه، واقعیت محضه. از همون لقمه ای منشاء میگیره که بجه که بودم دادی به دستم. توی حیاطِ اون خونهی حیاتدارِ آخر کوچه.
من میدونم که تو داری صدام میکنی. من میشنوم. جنس صداتو میشناسم. لیوان آب اگر از دستم میفته دست تو رو میبینم. توی صفحه به صفحه ی هریسون حتی. توی جزوههای لورنس و توی فیبرهای نوری مخابرات. هرچی بیشتر صدام میکنی بیشتر دلم میخواد خودمو از توی اون گاوصندوقی که درشو هزارتا قفل زدهم بیارم بیرون. همونی بشم که روی سلولهای تنش کار کرده بود که بدون اذن تو یه چیکه آبم نخورن. با همون چهرهای که ترم ۳ وقتی رفتم از استاد کشتگر سوالامو پرسیدم، چن ثانیه فقط نگام کرد و یهو گفت:" آخ که نمیدونی صبحها وقتی با این لبخندت وارد کلاس میشی چه دلی ازم میبری چقدر انرژی میدی بهم." اون لبخنده کجاست؟ اون لبخنده از یه چیزی نشات میگرفت که فقط خو دم میدونمش... میدونی چندوقته دیگه اونطوری نیستم؟...
گرفتهههههه بدجورررر این دل. هرچی بیشتر این بچه رو از گاوصندوق میکشم بیرون بیشتر میفهمم چقدر فراموش شده و خاک خورده اون همه رازی که پنهون کردم همهی این سالها. میشه ترمیمش کرد؟ میشه بالای سرش حمد خوند و زنده اش کرد؟...
مقاله میخونم و درس میخونم و شعر میخونم و کتاب داستان و قرآن. فیلم میبینم و اخبار میبینم و کلیپ آموزشی میبینم و عکسای اندوسکوپی. چرا آروم نمیگیرم چرا یه بیقراری سختی افتاده به جونم؟ چرا هنوز یادت نیفتادم اشکام سرازیره؟ چیزی باید بدونم؟ چیزی قراره بهم بگی؟...
تصویر همه ی لحظههای بودنم تو کربلا جلوی صورتم مثل رویا مثل آرزو میگذره و من اونقدر زنده و ملموس حسش میکنم که همین روزاست توی اشتیاقش تب کنم و بمیرم. ولی نه. تب مال آدم خوباست... توهمش مال من.
(هوممم نوشتن سخت نیست وقتی که اینطوری خودمو رها از هر قید نوشتاری میکنم درست مثل داستایوفسکی. نوشتن برای خود خودم سخت نیست. مثلا میشه همینجای متنم اینو اضافه کنم که paget disease یه کابوس تلخ شده برام و فقط خودم میفهمم که چرا اینو گفتم.)
هرچی بیشتر میگذره، بیشتر حس شرمندگی و دوری منو فرا میگیره. اما همزمان بیشتر به یه سری چیزا پی میبرم. من عاشق تنها بودنهامم. خلوت کردنام. سکوت. من عاشق این دنیای آبرنگی ذهن خودمم. شبهای تعطیلات کرونایی میگذرن و هم از خدا میخوام ریشه کنش کنه هم ازش میخوام که...
.
راستی
من دیدم ممکنه دیر بشه،
زود زود بهش گفتم تنها راه نجات تویی.
.
.
یه حسی بهم میگفت شیخ ابوالحسن خرقانی زمان ما، باید همین خودمون باشیم...
.
.
حدودای دو هفته مونده یا مقلب القوب ثبّت قلوبنا علی دینک.
بامداد ۱۵ اسفند ۹۸